مناجات با خدا











غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

مردی با خود زمزمه کرد:

خدایا با من حرف بزن

 یه سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید

 

مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن....

آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد

 

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : پس تو کجایی؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم....

ستاره ای درخشید اما مرد ندید

 

مرد فریاد کشید"خدایا یک معجزه به من نشان بده"....

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد

 

مرد در نهایت یاس فریاد زد:

خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم....

از تو خواهش میکنم...

پروانه ای روی دست مرد نشست

و او پروانه را راند و به راهش ادامه داد...

 

ما خدا را گم می کنیم....

در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد....

 

خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست

تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟؟؟

تا به حال به او گفته ای چقدر خوشبختی؟؟؟

که چقدر همه چیز خوب است؟؟؟

که چه خوب که او هست؟؟؟

 

خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست زمانی که خسته و درمانده به طرفش میرویم

خیال میکنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و حس کرده

 

اما......

گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست

 

خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد...

(دیوار نوشته ای مربوط به ویرانه های جنگ جهانی)

تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

جمعه 15 فروردين 1393 | 19:16 | غریبه ی آشنا |